۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

مخ زن ..!

زمستون سال پيش با يه ان جی او (ngo) كودكان كاردر قزوين همكاري ميكردم. يه روز با بچه ها تو يكي از كلاسها نشسته بوديم كه سعيد وارد شد و گفت:بچه ها! همكار بابام تصادف كرده مرده،زنشم پارسال مرده بود.

بعد با شيطنت گفت:دو تا دختر همسن و سال ما داره،كه الان تمام مال و منال باباهه رسيده به اونا،ميخوام مخيكيشونو بزنم بگيرمش،اون موقع هرچي دارن مال من ميشه!

- مهدي:احمق چرا مال تو؟

اگه هم چيزي داشته باشه، ميشه به نام دختراش،تو هم ميشي داماد سر خونه...ها ها ها

- سعيد:من راهشو بلدم،چند بار كه بهش بگم دوست دارم،عاشقتم و بي تو ميميرم،خودش مياد همه چيزو به نامم ميزنه،آخ چه حالي ميده،هر كاري بخوام ميكنم.

فهميدي بايد خرش كنم ،خره...

سه شنبه بیستم مهر 1389ساعت 22:40 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر