زمستون سال پيش با يه ان جی او (ngo) كودكان كاردر قزوين
همكاري ميكردم. يه روز با بچه ها تو يكي از كلاسها نشسته بوديم كه سعيد وارد شد و گفت:بچه
ها! همكار بابام تصادف كرده مرده،زنشم پارسال مرده بود.
بعد با شيطنت گفت:دو تا دختر همسن
و سال ما داره،كه الان تمام مال و منال باباهه رسيده به اونا،ميخوام مخيكيشونو بزنم
بگيرمش،اون موقع هرچي دارن مال من ميشه!
- مهدي:احمق چرا مال تو؟
اگه هم چيزي داشته باشه، ميشه به
نام دختراش،تو هم ميشي داماد سر خونه...ها ها ها
- سعيد:من راهشو بلدم،چند بار كه
بهش بگم دوست دارم،عاشقتم و بي تو ميميرم،خودش مياد همه چيزو به نامم ميزنه،آخ چه حالي
ميده،هر كاري بخوام ميكنم.
فهميدي بايد خرش كنم ،خره...
سه شنبه بیستم مهر 1389ساعت 22:40
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر